جدول جو
جدول جو

معنی حرف شنوی - جستجوی لغت در جدول جو

حرف شنوی(حَ شِ نَ)
حالت آدم حرف شنو. رجوع به حرف شنو شود
لغت نامه دهخدا
حرف شنوی
پندپذیری، نصیحت پذیری، پندنیوشی
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(غَ دَ / دِ)
کسی که تحت تأثیر سخن قرار گیرد. دهن بین. در بزرگسالان صفت مذموم است و در کودکان صفت مدح است: بچۀ حرف شنو. سربراه
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ شَهَْ وَ)
حرف میل. رجوع به حرف میل شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ رَ وی ی)
یکی از حرفهای قافیه. شمس قیس گوید: حرف آخر کلمه قافیت چون از نفس کلمه باشد آنرا روی ّ خوانند، چنانکه: ’زهی بقاء تو دوران چرخ را مفخر’. چون حرف راء در کلمه مفخر اصلی است، روی ّ این شعر راء است. و چنانکه: ’ای نرگس پرخمار تو مست’. چون تاء ’مست’ از اصل کلمه است، روی ّ این شعر تاء است. و این لفظ از ’روا’ گرفته اند، و روا رسنی باشد که بدان بار بر شتر بندند، پس چون بناء جملۀ ابیات اشعار بر این حرف است همچنانست که گوئی جملۀ ابیات بر این حرف بسته میشود، آنرا به رواء شتر مانند کردند و نامی مشتق از آن نهادند. و معلوم شد و دانسته آمد که حرف که در آخر کلمه قافیت از نفس کلمه باشد شاید که آنرا روی ّ بیت سازند. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 153)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ)
حرفی که نتوان آنرا بی تکرار کشانید مانند ت، ط و بیشتر حروف صامته که بوجود نیایند مگر در پایان تنفس، چنانکه در لفظ ’بیت، فرط’ و یا در آغاز تنفس در ’طرب، تراب’ و یا فقط در یک آن متوسطدر ’نقطه، ابتر’. و نام ’حرف’ برای این گونه حروف اولی و بهتر است زیرا که اینها طرف صوت هستند و حرف به معنی طرف و کنار است. در مقابل حرف زمانی. برخی ازحروف آنی شبیه به حروف زمانی و مصوت هستند، مانند حرفهائی که مکرر بر زبان آیند چون ’د. ح. خ’ مثلاً در تلفظ ’دار. کار’ راء مکرر بر زبان آید و شنونده می پندارد که یک راء کشیده میشود، زیرا که فاصله کوتاه زمانی آن را درک نمی کند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جلال الدین بلخی این کلمه را بجای حرف نیوش یعنی سخن شنو آورده است:
حرف گوی و حرف نوش و حرفها
هر سه جان دارند اندر انتها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ نَفْیْ)
رجوع به حروف نافیه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرف نشنو
تصویر حرف نشنو
ستیهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرف شنو
تصویر حرف شنو
((~. ش نُ))
معقول، سر به راه، نصیحت پذیر، مقابل حرف نشنو
فرهنگ فارسی معین
نصیحت پذیر، پندپذیر، حرف گوش کن، مطیع، فرمان بردار، پندنیوش
متضاد: حرف نشنو، نصیحت ناپذیر، خودسر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پندناپذیر، خودسر، نصیحت ناپذیر، نافرمان
متضاد: پندنیوش، حرف شنو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سخن دان، سخن شناس، نقاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد